تولبار جنبش سبز, نیاز هر سبز اندیش

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

مردسبز، شعر یک زندانی سیاسی برای میرحسین


یکی از زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ اوین که شاعر نیست و هرگز پیش از این شعری نسروده، روزهایی که در سلول انفرادی بوده، شعری گفته، شعر را به ذهنش سپرده و وقتی قلم و کاغذ در اختیارش قرار گرفته، آن را روی کاغذ آورده است .شعری که به گفته خودش در باره میرحسین موسوی و برای اوست. این زندانی سیاسی در یادداشت کوتاهی که به همراه این شعر از داخل زندان اوین برای کلمه ارسال کرده، نوشته است که در روزهای طولانی سلول انفرادی بعد از خدا، فکر کردن به استقامت میرحسین به او آرامش زیادی می داده است و همین موضوع باعث شد که برای نخستین بار شعری بگوید، شعری با عنوان مرد سبز. این زندانی سیاسی در یادداشت خود تاکید کرده که ادعای شاعری ندارد و می داند که اثرش از تکنیک های شعری بی بهره است اما صرفا می
خواهد آنچه را که در تنهایی سلول انفرادی از ذهنش گذشته، با دیگران به اشتراک بگذارد،مخاطب می تواند نامش را قطعه ادبی، شعر، یک متن ساده و یا هر چیز دیگر بگذارد.
نام این زندانی سیاسی به درخواست خودش تا شرایطی مناسب تر در نزد کلمه محفوظ می ماند.
مرد نقاش
مرد نقاش رو از خونه کشیدیم بیرون
تا شهرمون رو نقاشی کنه
هرچی سیاهی رو برداره، جاش
آبی و سبز و قناری بکاره
اون روزا رنگ سیاه همه جارو گرفته بود
دل های بعضی ها رو بدجوری پر کرده بود
با این همه، مرد نقاش هول نکرد
آستین رو بالا زد و همه ی شهر رو سبز کرد
صبح که مردم از خواب بیدار شدن
دیدن دوباره شهره سیاه شده،سیاهتر از روزای اولش شده
یه روز قرار گذاشتن وسط میدون
یه عده زن و مرد، پیر و جوون
سبز رو با قرمز قاطی کردن تا نقاش
رنگ نویی بسازه براشون
رنگی که پاک نشه و سیاهی روش ننشینه
تا هر که از بالا دید فقط سیاه و خاکستری نبینه
اونور شهر دل های سیاه جمع شدن و نقشه ریختن براشون
چوب و چماق آوردن و حتی تو کوچه هفت تیر کشیدن براشون
مردم اولش هاج و واج مونده بودن چه کار کنن
می گفتن مگه رنگ سبز چشه که اینا باهاش بدن
آخرش ندا دادن سهراب رو می خوایم و علی رو فریاد کشیدن
دیوارهای شهر رو سبز کردن، ولی به جاش خیابونا قرمزشدن
اما رنگ سیاه خیلی سیاه بود
مثل بارون سیاه، خیلی جاها پاشیده بود
سیاهی روی سیاهی نشسته بود
آسمان می دونست سال ها بود کسی اون دیوارها رو نشسته بود
با رنگ سیاه و دیوارهای بلند
پشت هر دیوار یه زندون ساخته بودن
زندون ها پر شد از مرد و زن، پیر و جوون
سرهاشون بلند، دل هاشون گرم، دلهاشون خندون
همه اومده بودن
پشت دیوارها جمع شدن
اونا که بیرون بودن، فکراشونو رو هم گذاشتن
راه تازه ای پیش پاشون گذاشتن
گفتن حالا که دیوار مثل شب سیاهه
دل آدماش لکه داره و سفیدی رو سیاهه
دیوارها شسته نمی شن و دیوارها خالی نمی شن
شهر باید بی دیوار بشه
، یک کلام،
هر طوری هست دیوار
باید ریخته بشه
می شه به جاش سبزه و درخت کاشت
تیشه زد و ریشه ظلم رو برداشت
دیگه هیچ دیواری نباشه از سنگ
تا پشت اون زندونی ساخت، آرزوها را تنگ کرد و
زندگی رو پر از ننگ
دیوار که نباشه پیرمرد نقاش رو صدا می زنن
بوم و رنگ و قلم رو کمکش می یارن
تا بزنه سبز و سفید که رو نوار قرمزی سوارن
حالا که دیوار نیست خیلی جاها باید رنگی بشه
همه جا باید رنگ بشه، حتی اگر لازمه هرکسی باید نقاشی کنه

هیچ نظری موجود نیست:

LinkWithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...